در دل تاریک عمرم نیست دیگر روزنی

پشت صبری تا زنم بر تکیه‌گاه روشنی

قسمتم تشریف اشرافی مباد از آنکه سخت

سینه‌ام را می‌فشارد تنگی پیراهنی

این‌زمان معیار انسانی خداوندا به چیست؟

روح پاک قدسیان؟ یا حیله‌ی اهریمنی؟

بایزید آنجا خموش افتد که قلاشی پلید

حلقه مکر افکند در گوش خلق کودنی

یارب این باغ جهانت بسکه خار آرد به بار

رهگذر را مانده بر دل حسرت گل چیدنی

حالیا کز ریشه باید سوختن از تشنگی

در کویری این چنین ز اول چرا روئیدنی

کار از این فریادها بگذشته در دوران ما

بر مزار آدمیت باید اکنون شیونی

اجر آن تقوای من اینک چه نقد آید بدست

ماند آن گل‌ها که پی در پی نثار مردنی

دوستان قلب مرا اهل  هنر آتش زدند

خوشه چینانی که کردند ارتزاق از خرمنی

من چه سودی زیر هنر بردم که رنجم می‌دهند

خرمنی گندم دهم بگرفته‌ام گر ارزنی

من همان بت ساز بی مزدم که خم باید شود

در بر مخلوق دست خود ز پا تا گردنی

شب دراز است و حکایت زین جماعت بیشمار

ای خوشا مستانه تا صبح قیامت خفتنی

مرد اگر مرد است و در بی تکیه گاهی استوار

همچون نیلوفر همان بهتر به خود پیچیدنی

”معینی کرمانشاهی”