وقتی در انتظار طلوع ایستاده ای و چشمانت را به افق دوخته ای هر لحظه ای ستاره ای از آسمان کم می شود و بر قرمزی آسمان افزوده می گردد
خدایا چه شده است گوئی که ستاره ها را در پای خورشید قربانی می کنند این کار هر روز دنیاست
هر چیز بهائی دارد نمی دانم ولی این خونبها برای چیست؟
تاوان رفتن ظلمت و آمدن نور
و تو هنوز در انتظار ایستاده ای و آسمان خونی تر می شود و تو نگاه می کنی تا اینکه تولد دوباره ی خورشید را می بینی تا به حال چند طلوع را به انتظار ایستاده ای؟ ستاره ها در شب با تمام قدرت نور می تابانند تا زمین را روشن کنند و وقتی که پس از ساعتها تلاش خسته شدند آنگاه چاره ای جز قربانی کردن خود در برابر خورشید نمی بینند و از آن پس آسمان را با خون خود سرخ می کنند و به انتظار طلوع می مانند.
صبح امید که بد معتکف پرده ی غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد…